خاطراتی شنیدنی از شهید محمدرضا فرجادی کوشا
نوشته شده توسط : امیر

خاطراتی شنیدنی از شهید محمدرضا فرجادی کوشا

خواب شهادت
محمد برای مرخصی به تهران آمده بود .آخرین شبی که فردایش می خواست به جبهه اعزام شود می گفت :من می روم اما دیگر بر نخواهم گشت.به او گفتم چرا محمد ؟تو باید برگردی .او در جوابم گفت من خواب دیده ام که شهید می شوم و تو این راز را فاش نکن تا روزی که خبر شهادتم را آوردند و اینچنین شد.

توصیه شهید
هر موقع شهیدی را دیدی که بر زمین افتاده ،از خدا بخواه بتوانیم راه آنها را به نحو احسن و با قدم های استوار ادامه دهیم.او به گفتارش جامه عمل پوشاند از خداوند بزرگ خواهانیم که ما را در ادامه راهش تا تحقق احکام اسلام و قران در جهاد استوار و ثابت قدم بدارد.

قبل از شهادت
چهره های نورانی از عشق خدایی همه در لباس رزم مقابل معبود نماز عشق می خواندند،تکبیر خاتمه نمار فضای چهره را لرزاند.یک لحظه محمد رادیدک که به طرف امام جماعت می رود.حالت محمد دگرگون بود صورتش گلگون و از تب عشق داغ داغ .دست امام جماعت رافشرد و تقبل الله گفت و امام رو کرد به محمد و این جمله را بر زبان جاری نمود :فرجادی چقدر نورانی شده ای و محمد صورتش را پایین انداخت .اما زیر لب تبسمی داشت کخه حاکی از حقیقت بود،چرا که او خواب شهادت را دیده بود.

لحظه شهادت
نور افتاب فضای روشن جبهه را منور کرده بود .فرجادی از سنگرش بیرون آمد تبسمی به افتاب کرد و زیر لب صحبت می کرد.حرکت لب هایش را می دیدم ،فقط به او می نگریستم و فکر می کردم که می گوید و با که صحبت می کند. او می گفت که امروز چه روز طولانی است ،خورشید چقدر داغ و سوزان است ،کسی را در مقابلش نمی دیدم تنها بود.


برای مشاهده اطلاعات کامل شهید محمدرضا فرجادی کوشا کلیک نمایید.


يکي از نزديکان اين شهيد روايت مي کند که : وقتي ايشان براي مرخصي به تهران برگشته بود ، در شبي که مي خواست دوباره به جبهه برگردد، گفت : من مي روم اما ديگر برنخواهم گشت ، به او گفتم چرا محمد ؟ تو بايد برگردي ،او در جواب به من گفت : من خواب ديده ام که شهيد مي شوم و تو نبايد اين راز را فاش کني تا روزي که خبر شهادت من را مي آورند و همين طور هم شد. او ديگران را به تلاش در جهت ادامه راه شهيدان توصيه مي کرد و به اطرافيان خود مي گفت: هر موقع شهيدي را ديديد که بر زمين افتاده است ، از خدا بخواهيد که بتوانيم راه آنها را به نحو احسن و با قدمهاي استوار ادامه دهيم . در روزهاي منتهي به شهادت و نزديک شدن به ملاقات با خداي متعال، چهره اش نورانيت خاصي پيدا کرده بود و همسنگرانش ضمن بيان اين مطلب به وي ، سيماي شهادت را در چهره معنوي و نوراي اش به خوبي حس کرده بودند.

يکي از همرزمان اين شهيد ، در خاطرات خود ، ماجراي شهادت ايشان را اين گونه بازگو مي کند : وقتي از سنگر بيرون آمد لبخندي به آفتاب زد و زير لب صحبت مي کرد و حرکت لب هايش قابل ديدن بود ، من به او نگاه مي کردم و فکر مي کردم که چه مي گويد و با که صحبت مي کند . او مي گفت امرز چه روز طولاني است ، خورشيد چقدر داغ و سوزان است . لحظاتي گذشت و من با شنيدن صداي انفجار به خود آمدم، گرد و غبار اطراف را فرا گرفته و جايي قابل ديدن نبود ، متوجه نواي يا مهدي(عج)-يا مهدي(عج) وي شدم ، به طرفش دويدم و ديدم که پيکرش بر اثر اصابت ترکش مجروح شده وغرق در خون است ، وي را بغل کردم و شنيدن که آخرين کلمات خود را بر لب داشت ومي گفت: خدايا شهادت را نصيبم کن و امام و شهدا را واسطه قرار مي داد و از خدا طلب آمرزش مي کرد و امام را دعا مي کرد و با نداي الله اکبر به محضر خداوند شتافت.

منبع : https://daroshohada17.ir/khaterat-shahid-farjadi/





:: بازدید از این مطلب : 82
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 6 ارديبهشت 1400 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: