مصاحبه با مادر شهید اسدالله شیرخانلو
نوشته شده توسط : امیر

مادر بالای سرش قرآن گرفت، او از زیر قرآن رد شد و از مادر خداحافظی کرد. مادر پشت سر فرزندش کاسه ای آب ریخت تا فرزندش دوباره به آغوشش باز گردد، دوباره عطر تنش را ببوید و طعم مادری را بچشد. اما نمی دانست که این دیدار آخر آنهاست، قدم هایی که فرزندش از در خانه برمیدارد و او از پشت نظاره گر است، آخرین قدم برداشتن هاییست که از فرزندش می بیند. چندی بعد خبر شهادت فرزندش به گوشش می رسد و این داغ همیشه بر سر دل او خواهد ماند که دوباره فرزندش را در آغوش بکشد و دوباره عطر تنش را ببوید. مادران شهدا را میگویم، همان ها که روزی قرآن به دست فرزندشان را بدرقه کردند اما نمی دانستند این بدرقه آخرین بدرقه شان است.

به مناسبت روز مادر گروهی از جوانان منطقه 17 تهران به دیدار مادر دلتنگ جاویدالاثر اسدالله شیرخانلو رفتیم و پای صحبت های زیبا و خاطرات و دلتنگی های این مادر دلشکسته نشستیم.

متن مصاحبه با مادر شهید اسدالله شیرخانلو

بسم الله الرحمن الرحیم.

بچم نوزده سالش بود. تا نوزده سالگی نشستو دیپلمشو گرفت. دیپلمشو گرفتو ، رفت دفترچه گرفت. دفترچه گرفت ازون ور زد مادر من فوت کرد ، داداش من تصادف کرد فوت کرد. گفت:”مامان ؛ الان دایی اینجوری شد ، مامان بزرگ اینجوری شد ، نمیرم ، تو ناراحتی”یه مدت موند ، بعد گفت:” برم ، بیام برم سرکار. برم سربازیمو انجام بدم. “همین مدرسه ام دیپلم گرفت.((توی فرمان جهاد سازی؟ ))(آره دیگه.صحیح و سالم)همون رو به روی. همون که درش رو به روی خیابونس.(قهرمانی)اره.بعد دیگه رفت و تقریبا سه ماهش اینجا لشکرک بود.سه ماه اموزشیش لشکرک بود((اموزشیش))بعد ازون اومد فرستادن تو چیز،بروجرد(بروجرد)اونجا اموزش مهندسی رزمی،اونجا یادش دادن.بعد از هفت ماه موند اونجا(تو بروجرد)تو بروجرد .هفت ماه موند اونجا.دیگه مرخصی اینا نیومد.بعد فرستادنش تو چیز،اهواز.داروفوئه اهواز(دارو فوئه)بعد اونجا تقریبا سه ماه اینا رفته بود،بعد دیگه اومد مرخصی.((نامه اینا میداد؟))اره نامه می داد.تلفن که نداشتیم میرفتیم دوراه قپون چیز هست ،(مخابرات)مخابرات،اونجا زنگ میزدیم بهشو حالشو می پرسیدیم.بعد از سه ماه که اونجا بود چنتا نامه اش اومد،دوازده روز بود که رفته بود نامه اش اومد،بعد از اون دیگه نامه نیومد.(این میشه چه سالی یعنی؟)64.(64؟)اینجا مثل اینکه نوشته بود.(بله نوشته بود)((بله،64))بعد از اون دیگه هر روز دیگه ما زنگ زدیم.تلگراف میگن چی میگن،ازونا فرستادیم برگشتو،گفتن رفته ماموریتو نیومدن.چندبار شبونه زنگ زدیم بهش گفتن رفته ماموریت.(جواب دیگه نمی دادن)نه.خلاصه چقدر رفتیمو اومدیم ،آخرش دیگه 60 روز گذشت.ازون دیگه 60 روز خبری نبود.بعد ازون بچه های عموش اومدن گفتن”هرطوریه می برم شما رو،منو با آقامونو”.ما رو برداشتن بردن بروجرد. اونجا گفتن:”رفته ماموریت برگشتن، ولی الان حمومه،الان کجاستو” اینجوری.بعد دیگه بعد از سیزده به در بود.
بعد اونا اومدن ما رو سوار ماشین کردن.نه شب راه افتادیم،چهار صبح رسیدیم اونجا،بروجرد،پادگان اونجا.بعد نشسته بودیم.یه اتاق اینجوری بود و .خیلیا بودن که اومده بوودن از بچه هاشون خبر بشنون(پدر مادرا بودن)آره.از کجا،راه دور اومده بودن.بعد حاج اقا گفتش :”پس الان که بارون میاد،برف میاد.ثبات که نداره.چرا یه خبری به ما نمیدن”اونجا نشستیم.بیرون(همه دنبال بچه هاشون بودن)بعد ازون،افسر بود پرسید،گفت:”…(” نه نه نه. می خوان چیند دقیقه از شما فیلم بگیرن)بعد،بعد از چیز موند،اقامون رفت دفتر گفت :”ما اومدیم بخاطر بچه امون،آخه ببینیم چه خبره.ما اومدیم خبر ببینیم،بشنویم،ببینیم خودشو…”((خودشو))شما گفتید :”بیاین،بچه اتونو میخواین ببرین خونتون مرخصی.”بعد گفت که”باشه ،بشنید الان میاد.بعد ازون ور پادگانم خیلی بزرگه دیگه.(بله)بعد اینجا نشسته بودیم تا امامزاده حسن دفتر و فرمانداری بود.بعدش انگار زنگ زدن گفتن اینجور ادمایی اومدن دنبال بچه اشون.خواستن،اقامونو خواستن.یه جیپ اومد (سوار کرد)اونو سوار کرد برداشت برد.بردو همین جور سلام صلوات ،دلم رفت.از پشت گلدونه سربازا میرن،گفتم الان بچه ام میاد.بچه میاد.گفتم اینو.نشستم اینجا.دیدم خبری نیست.بالاخره رفت،اون ماشین جیپ اومد دنبال من.(آقاتون موند اونجا)اومد دنبال من :”حاج خانم بیا بالا”.منو برداشت برد.داشت می برد گفتم:” پسرم عزیزم؛بچه منو میشناختی؟اسدالله منو خبری داری؟چیشد؟خبر داری؟با شما بود؟”،گفت :”نریا،میاد دنبالتون الان”.بعد گفت چیزه،دیدم از چشمام سرازیر شد.بعد دیگه نفهمیدم خودمم نفهمیدم خودمو چطوری رسوندم.رفتیم دیدیم سه تا فرمانده نشستن.حاج آقای مام نشستن.گفته بود:”به مادرش خودتون بگین،من نمیتونم بگم.”گفته بود به مادرش خودتون صدا کنید بگید”اقامون خودش گفته بود.((از زبون من نشنوه)).سه تا فرمانده نشستن اونجا،هیجده تام ازون عکسای اینقدری بزرگ،به حجله می زنن(بله،بله)بعد هیجده تا ازون عکسا یکی یکی دراوردن اینه اینه،دیدم بچه منم تو اوناست.(تو اون هیجده تاست)تو اون هیجده تاست.گفت چهارتاشون مجروح شدن اوردیم،چهارتاشونو اوردیم،هفت هشتاشون موند خاکریز عراق.چنتاشون مجروح شد،چنتاشون شهید شد،چنتاشونم موند خاکریز عراق نتونستیم بیاریم.فاو دیگه فاو(بله) والفجر هشت.بیت و دو بهمن بود شب بیستو دو بهمن.(همین روزاست دیگه)بله.دیگه گفت :”حاج خانوم،اینجوریه.ببین الان جنگه،ببین الان مدرسه رو بمباران می کنن.کجا رو بمب باران می کنن.
شما ببین فقط مادر من،الان بدنا ترکش خالیه. دیگه من به شما چی بدم.حالا شهید نشدن”،(نشدن)اره،موندیمو،یه خورده گریه زاری کردمو،گفتم:”خب زنده باشید شما،قسمت بچه ام این بوده،خدا داده بود،امانت بود گرفت(خبر شهادتو اونجا دادن)اونجا دادن،/فتن بچه شما،یعد یکیشون گفت :”به شرافتم قسم بچه شما اسیره،میاد”.فرمانده می خواست بنده خدا خوشحال کنه،(می خواسته روحیه بده)می گفت :”شما رادیو عراقو بگیر،ببین اون اسیر نبود،اون اسیر شده،چند تاشون اسر شدن،چنتاشون شهید شدن،چنتاشونو نتونستیم بیاریم.مجروح شدن.دیگه ما برگشتیم اومدیم،اومدیم دم دفتر.بعد ساکشو اوردن،یکی ساعتشو اورد،ساعتش دستش بوده.گفتن اره چیزه،اینا ،حالا شما این کیفو ،پیدا میشه،شهید(اسیر شده؟)بعد اون یکیا سه تا امضا کردن،شهید شده،دیگه موند نتونستیم بیاریم.بعد شما برید همراهان براشون یادبود گرفتیم.حالا شما می خواید برید،برید تو خونه خودتونو شهر خودتون،هر جا می خواید بگیرید.حالا برگشتیم،ساعتشو دادن،ساکشو دادن،برگشتیم اومدیم.اومدیم دیدیم خبری نیست،ازون موقع هم سی و سه ساله چشممون به راهه.قبر که بچه ام نداره(چه اونیایی که پیکرشون پیدا شده،چه اونایی که پیدا نشده قطعا مهمون اوستا کریمن)خانوم فاطمه زهرا بالاخره(بله)سرشونو گرفته به زانوی پاش،اونم اونجوری گمنام.( شما ازمایشو دادین راستی برای؟)اره(دادید).الان سه سال میشه دادیم.پسرم یه دونه بود،خدا شما رو نگه داره.یدونه پسر دارم دیگه(بله،بله،بله)به جای اون داد،به جای باباش اون داد،به جای خودمم دخترم خون داد.حالا که فعلا هیچ خبری نیست.حالا که الانم بهشت زهرا تمام ،همشون.(این امامزاده حسن بچه های شمان)،اره دیگه.(پونزده سالشه،هیجده سالشه)یکیش مال فاو اونجا(بله،یکیش فاو)بله بچه منه.(اونجا دو تا 18 ساله خاکن،یکی بیست و چهار ساله،یکی 36 ساله،یکی پنجاهو چهار ساله.حالا اینا سنای تقریبیه دیگه،ولی ممکنه نوزده باشه،ممکنه بیست باشه،ممکنه هیفده.اونم بر اساس اون چه که از شهدا مونده آزمایش گرفتن،اونو نوشتن)اونو زدن.(حالا کدوم یکی از این مادرا هستید؟)فرقی نداره.اونام مال منه دیگه.(من یادمه شهید دنیا گردنه رو مادر خبرشو دادن که اومده.مادرش قبول نکرد،دید گفت:” بچه من نیست”)بله.(یادمه گفت بچه من نیست این”. هر چی گفتن :”این بچه شماست،گفت اصلا،بچه من اسیره میاد.اونم سه تا شهید بود.
یکی شهید جواد بصرفی بود،مهدی امیری ،داداش امیری بود،بعد عرضم به خدمتتون یکی هم این.رفتیم خونشون شب،گفتم:” مادر،این شهید مادر نداره،اینا نام شما رو نوشتن،شما بیا نقش مادری رو بازی کن.اینا حوالشو دادن به نام شما”.حالا،حالا از این الفاظ استفاده کردیم قبول کرد)اها،(قبول کرد اومد پیکرو تحویل گرفت،گفت بچه ام همینه.حالا چه الهام شده بود ،چه مطلبی ،حالا بالاخره ،گفت:”می خوام بچه امو تحویل بگیرم”دیگه تشییعو اینا رو انجام دادیم)دیگه یه جا،خواب مواب میاد،نمی دونم چی میگن،درک میگن.(حالا اینا،مگه میشه مادراشو یادشون بره،مگه شدنیه.)میگن چه فرق کرد.(نه نفرمایید.حالا هزاران نفر ادم رو،شفاعت می کنه،بر اساس روایاتمون هست،بر اساس سفارشاتمون هست .بچه نوزده ساله،چی بوده)بچه بزرگم بوده.(بله یادمه.)حالا ببخشیدا حسین اقا شما با حجت من همسن هستید.(بله…کوچه رو به رویی شما بودیم دیگه)بله.(مجید هم دوره من بود دیگه.مجید زرخانی هم دوره من بود.)خدا دیگه شما رو نگه داره(سلامت باشید)زنده باشید ایشالله(زنده باشید،شما زنده باشید ما زنده ایم…مادر از شهیدمون چی دارید الان،اثراتی که مونده.یادگاریشون چی دارید ازش.)الان عبد الله گرفته بردش.نگه نمی دارم.نذاشت نگه دارم.میگه :”تو فقط می خوای نگاه کنیو،تنهام هستیدحالت بد میشه،ناراحت میشی.”برداشته برده،تا ساعتش،تا همه چیزش.برده یادگاری نگه داشته.(نگه داشته.والا ما می خوایم یه عکسی چیزی ازونا بگیریم،حالا تلفن اقا زادتو بدی ،میگم دوستانم زنگ می زنن،یه قراری باهاش می زارن،)الان،ببخشید،شما اگه شمارتون افتاده باشه اینجا یه موقع بنویسید به من بدید،بگم پسرم بیاره اینجا(آره،رفتنی دوباره می نویسم،شمارمو میدم خدمت شما یکی از دوستانمم میدم )خیلی ممنون ،دست شما درد نکنه.(به هر کدوم از ما ها زنگ بزنید.نامه هاشو اینجا دارید؟)میگم،اونم (اونارم همه رو بردن)دخترم،دختر بزرگم .بعد ازین یه دختر دارم کرجه،سه تا بچه،خدا شما رو نگه داره.(خدا حفظ کنه)دوتا دخترن یه پسر.اونم دخترمم همچین هفت تا چیز پیچونده نگه داشته.نمیدن به خودم.اون خواهر بزرگش برده کرج نگه داشته.(جفتشون کرجن دخترا؟)نه عبدالله چیز میشینه (نه دخترارو میگم)نه یکیش که همین وراست،مسجد ابولفضل محله نزدیکه اینجا میشینه.بزرگم اسدالله ام کرجه.چند ساله ازدواج کرده.اقا پسرتون کجا میشینه؟)خیام،چیه قصر((قصر دشت))اونجا میشنه.
((از دوران بچیگیش خاطره ای ندارید؟مثلا سنش پایین تر بود)).بچه گیش هفت سالش بود اولین بار رفت مدرسه،سرخک گرفته بود.بغل دستمون یه همسایه داشتیم با هم رفتن.اومد گفت :”حاج اسد بشین چقدر بالا اوردی .ببخشید گفتیم”ای داد بی داد چی شد.سرخک گرفته اومد خونه از مدرسه.((همون روز اول))(رفته مرخصی گرفته)((علاقه ای به مدرسه داشته))موند خونه.بعد ازون حالش خوب شد .این پسرم گرفت سرخک گرفت.اره دیگه اینجوری، با بدبختی بالاخره بزرگ شد.چند…(ورزش اینا چی انجام می داد،فوتبالو اینا)اصلا هیچ موقع تو خونه نبود.این تابستون که تعطیل میشد همون بازار مبل کار می کرد.چند تا بودن(یادمه )چنتا بودن.هیچکدومشونم درست حسابی نموندن یه،درست حسابی ،درست حسابی دلمون خوش باشه درست حسابی یکیشون موندن.دلمون خوش باشه زحمت کشیدم بزرگشون کردم(بالاخره تو دوره خودشون اونام مشکلاتی پیدا شد)هر چقدر گفتم،بابای بیچاره اش هرچقدر گفته اش همون راهیو انتخاب کردن رفتن .اره دیگه(خب از وضعیته…اول سوال کنیم کجا بدنیا اومد؟)همین کوچه.(کوچه شهید امانی)اول کوچه عباسی بود(عباسی بود،قدیم عباسی بود)پلاکمونم .الان یادم رفت(خونه هارو ساختن)سی و پنج بودیم((سی و پنج.))پلاکمونم سی و پنج بود.(یه خونه قواره ای بود بزرگتر،بعد تنها خونه ای بود از بیرون یه چیز داشت میزدی باز می کرد)((عجب))اره.حاج اقامون هرمند بود.اینقد در میزدن.یکی دو تا نبودن که.اره بنده خدا اینجوری .بچه هاش درست حسابین (این شهیدمون دبیرستانش کجا درس می خوند؟)الان عکسش اینجا هست(ابتداییو کجا خوند؟)اونجا بود داروخونه(شاهراه قدیم)الان چیز شده (فروشگاه ایرانیان )((اسمش امیر بود؟))(نه )((اسمش امیر نبود))اون وقتا کوچه ها سه چهار تا اسم داشت.عادل بود چی بود(بله کوچه بالایی عادل بود)اما چند سال اینجا بود.الانم برین عکسش هست.(بله.اخرین باری که از مسئولین محلی اومدن خونه شما کی بوده.)نیومدن خیلی وقته.(شهردار)شهردار چرا.سه سال پیش (سه سال پیش،بعد از مسئولان بنیاد شهید چی.)نه(جای پارک ندارید شما ماشینشونو پارک کنند.برای همین رد میشن میرن)بازم هر جور راحتید(خب اینا بالاخره بچه های شمان)خدا نگهشون داره.

 منبع : https://daroshohada17.ir/mosahebe-shirkhanloo/

 




:: بازدید از این مطلب : 96
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 6 ارديبهشت 1400 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: